خرید از سراسر دنیا

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» پروین حکایت میکند...

پروین حکایت میکند...

چند حکایت از پروین اعتصامی 


پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!


پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...


نتیجه گیری شاعر از بیان این حكایت:‌


تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه


متن کامل شعر رو می تونید در زیر بخونید:


پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت 

هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود 

این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک 

این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا 

روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی 

دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود 

هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی 

شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون 

روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار 

صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم 

از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری 

ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند 

درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت 

رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام 

زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر 

گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست 

چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا 

می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس 

آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم 

درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست 

بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل 

این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه 

دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته 

بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر 

سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی 

این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره 

چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای 

تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را 

هر چه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی 

من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره بگشای و گندم را بریز 

ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای 

آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود 

من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی و آن هم غلط 

الغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر برچیند آن گندم ز خاک 

چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر 

سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود 

هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است 

تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای 

زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را 

تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند 

گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب 

هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود 

رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان 

ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست 

زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را 

اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند 

من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز 

من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال 

بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای 

گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی 

در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش


________________________________________________________________

حکایت سلیمان ومور


راهی در، سلیمان دید موریکه با پای ملخ میکرد زوری

بزحمت، خویش را هر سو کشیدی

وزان بار گران، هر دم خمیدی

ز هر گردی، برون افتادی از راه

ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل

که کارآگاه، اندر کار مشکل

چنان بگرفته راه سعی در پیش

که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

نه‌اش پروای از پای اوفتادن

نه‌اش سودای کار از دست دادن

بتندی گفت کای مسکین نادان

چرائی فارغ از ملک سلیمان

مرا در بارگاه عدل، خوانهاست

بهر خوان سعادت، میهمانهاست

بیا زین ره، بقصر پادشاهی

بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی

به خار جهل، پای خویش مخراش

براه نیکبختان، آشنا باش

ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام

چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا باید چنین خونابه خوردن

تمام عمر خود را بار بردن

رهست اینجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پائی گذارند

مکش بیهوده این بار گران را

میازار از برای جسم، جان را

بگفت از سور، کمتر گوی با مور

که موران را، قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانهٔ خود پادشاهند

نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائیکه جای چاره‌سازیست

که ما را از سلیمان، بی نیازیست

نیفتد با کسی ما را سر و کار

که خود، هم توشه داریم و هم انبار

بجای گرم خود، هستیم ایمن

ز سرمای دی و تاراج بهمن

چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم

بحکم کس نمیگردیم محکوم

مرا امید راحتهاست زین رنج

من این پای ملخ ندهم بصد گنج

مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر

ز دیهیم و خراج هفت کشور

گرت همواره باید کامکاری

ز مور آموز رسم بردباری

مرو راهی که پایت را ببندند

مکن کاری که هشیاران بخندند

گه تدبیر، عاقل باش و بینا

راه امروز را مسپار فردا

بکوش اندر بهار زندگانی

که شد پیرایهٔ پیری، جوانی

حساب خود، نه کم گیر و نه افزون

منه پای از گلیم خویش بیرون

اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت

نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

چه در کار و چه در کار آزمودن

نباید جز بخود، محتاج بودن

هر آن موری که زیر پای زوریست

سلیمانیست، کاندر شکل موریست

___________________________________________________________________



بندها را تار و پود، از هم گسیخت

موج، از هر جا که راهى یافت ریخت


هر چه بود از مال و مردم، آب برد

زان گروه رفته، طفلى ماند خرد


بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بناى شوق را، ویران مکن


در میان مستمندان، فرق نیست

این غریق خرد، بهر غرق نیست


امر دادم باد را، کان شیرخوار

گیرد از دریا، گذارد در کنار


سنگ را گفتم بزیرش نرم شو

برف را گفتم، که آب گرم شو


لاله را گفتم، که نزدیکش بروى

ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی


خار را گفتم، که خلخالش مکن

مار را گفتم، که طفلک را مزن


گرگ را گفتم، تن خردش مدر

دزد را گفتم، گلوبندش مبر


ایمنى دیدند و ناایمن شدند

دوستى کردم، مرا دشمن شدند


تا که خود بشناختند از راه، چاه

چاهها کندند مردم را براه


قصه ‏ها گفتند بی ‏اصل و اساس

دزدها بگماشتند از بهر پاس


دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر، محضر حى جلیل


وارهاندیم آن غریق بی‏نوا

تا رهید از مرگ، شد صید هوی


آخر، آن نور تجلى دود شد

آن یتیم بی‏گنه، نمرود شد


کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ


خواست تا لاف خداوندى زند

برج و باروى خدا را بشکند


پشه‏ اى را حکم فرمودم که خیز

خاکش اندر دیده‏ى خودبین بریز



فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب




  فروش تجهیزات ویپ   |   گردشگری ارم بلاگ   |   تهران وکیل   |   مشاور ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


درمان انواع بیماری ها با مصرف آب قلیایی درمان انواع بیماری ها با مصرف آب قلیایی مشاهده