خرید از سراسر دنیا


» حکایتِ شب...

حکایتِ شب...

حکایت گوسپند قربانی

آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند. پس یک تن از پیش درآمد و گفت:‌ای شیخ این سگ از کجا می‌آری. دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوه‌ی اهل صلاح است، امّا زاهد نمی‌نماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامه‌ی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشنده‌ی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.


کلیله ودمنه


مگربه خانه ی ما میبرندش؟!

جنازه‌ای را بر راهی می‌بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می‌برند؟ گفت: به جائی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه هیزم، نه آتش نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم. گفت: بابا مگر به خانه‌ی ما می‌برندش.


حکایت عبیدزاکانی


حکایت ازگلستان سعدی

 پادشاهي با غلامي عجمي در کشتي نشست و غلام، ديگر دريا را نديده بود و محنت کشتي نيازموده، گريه و زاري درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندان‌که ملاطفت کردند آرام نمي‌گرفت و عيش ملک ازو منغص بود، چاره ندانستند. حکيمي در آن کشتي بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامش گردانم. گفت: غايت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دريا انداختند. باري چند غوطه خورد، مويش را گرفتند و پيش کشتي آوردند به دو دست در سکان کشتي آويخت. چون برآمد به گوشه اي بنشست و قرار يافت. ملک را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتي نمي‌دانست، هم‌چنين قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد.


اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند

معشوق منست آن‌كه به نزديك تو زشت است

 

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است

 

فرق است ميان آن‌كه يارش در بر

با آن‌كه دو چشم انتظارش بر در


حکایت ازگلستان سعدی

دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـة الانبیاء


من آن مورم که در پایَم بمالند 

 نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم

 که زور مردم آزاری ندارم ؟


حکایتی از بایزید بسطامی

نقل است که شیخ را همسایه ای گبر بود و کودکی شیرخواره داشت و

همه شب از تاریکی می گریست، که چراغ نداشت.

شیخ هر شب چراغ برداشتی و به خانه ایشان بردی، تا کودک خاموش گشتی.

چون گبر از سفر باز آمد، مادر طفل حکایت شیخ باز گفت. گبر گفت: "چون روشنایی شیخ آمد، دریغ بُوَد که به سر تاریکی خود باز رویم". حالی بیامد و مسلمان شد.


تذکره الاولیاء

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب




  فروش تجهیزات ویپ   |   تهران وکیل   |   گردشگری ارم بلاگ   |   مشاور ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


دوره ای که به جرات میتونه ورق زندگیتو عوض کنه! دوره ای که به جرات میتونه ورق زندگیتو عوض کنه! مشاهده